Tuesday, January 25, 2011

نفس نمونده واسه ادامه

 اين روزها سوال لعنتي اي كه هيچ وقت جوابي براش پيدا نمي كنم ، در لحظه حالم را خراب مي كند. چرا من نمی توانم مثل آدم، مثل بقیه زندگی ام را کنم؟ بقیه چه کاری می کنند که من نمی توانم؟  چرا هميشه نشدن ها سهم من ميشه ؟‌ چرا هميشه مي لنگم من ؟ چرا همیشه یک درد سگ مصبی مغزم را مدام می خورد؟
حسي كه اين روزا دارم ،‌حس خيلي قشنگي نيست.احساس تنهایی و غریبی می کنم. به آدم ها حسوديم مي شود. به همان هايي كه هركدامشان دوستي ،‌همراهي و از همه مهمتر خدايي دارند كه كنارشان باشد . به قدم هاي با ثباتشان ، به روياهاي در دست و نه در دور دستشان غبطه مي خورم.
زندگي ديگران را نگاه مي كنم ؛ دوستان خودم ، همكلاسي هام و آدم هاي اطرافم. به آن ها كه خيره مي نگرم تک تکشان با لبخند های حسرت برانگیزشان در چشمانم نگاه می کنند و با ترحم می گویند بیچاره تو بلد نیستی زندگی کنی. تو همان بیرون، جايي به دور از ما و تنها بمان؛ در نزن چون کسی برایت در را باز نمی کند. تو حتی نمی دانی کدام در را باید بزنی.
و من مثل کارتون خواب ها زیر لگد سنگین نگاه رهگذرانی که می گویند " بلند شو خودت را جمع کن تن لش " سگ لرز می زنم در زمستانی که انگار هرگز تمام نمی شود برایم....

0 comments:

Post a Comment